در این دنیا هیچکس به من نگفت بمان ولی من ماندم؛

 

ماندم و تکیه گاهی شدم برای خستگی دیگران.

حالا خیلی خسته ام؛خیلی زیاد.خسته با چشم هایی که دیگر اشک هم نمی ریزد.

 

 

 
تنها می دانم؛باید تا همیشه آغوشی باشم برای دیگران بی آنکه کسی مرا در آغوش بگیرد.
 
همه چیز می گذرد:فصل ها؛برف ها؛باران ها من اما همچنان ایستاده ام
 
چون پرنده ای که بال هایش شکسته است.
 
دیگر چه فرقی می کند که بخواهم بروم یا بمانم؟


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






♥ چهار شنبه 4 بهمن 1391برچسب:, ساعت 14:47 توسط neda